ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | ||||
4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 |
11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 |
18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 |
25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
دلتنگی در ابتدای صبحی که هنوز صبح نشده. دستهایم یخ کرده. مرد می خوابد سرجایم. می خواهم دراز بکشم بزور در بغلش جا می گیرم. می گوید بیا بغلم. بیا بخواب. میگویم خوابم نمیبرد. بغلش گرم است. حتما آغوش همه مردان جهان گرم است! کمی گرم میشوم. اما زود بلند میشوم. انگار چیزی در وجودم جان میگیرد. دیگر دلم آغوش هیچ مردی را نمیخواهد. چقدر میتوانم ناملایمات جهان را تحمل کنم؟ چقدر چقدر چقدر ؟ من تنهایم و این نقطه انتهای این دنیاست. من این را خوب میفهمم. باید درک کنم و باهاش زندگی کنم. تا هر جا که جانم ادامه دهد.این شروع و پایان یک زندگی است.مگر نه؟
نمیدونم چی شده.خیلی دردآوره.

خدا دلت رو شاد کنه.من رو هم همینطور