بدون امضاء

غروب دلگیر سه شنبه مثل جمعه

دارم به خانه برمی‌گردم ، نور غروب خورشید چشمانم را می بندد. دخترک خوابش برده. خسته ام. امروز تعطیل بود اما  من بیشتر از هر روز خسته شدم. مامان از وقتی آمده، کمرش باز درد گرفته، خسته و بی‌حال دراز می‌کشد و هیچ کاری نمی‌کند. حالا این وسط دایی و عمه وسطی آمده بودند دیدنی. 

دارم به خاطره‌ای گوش می‌دهم از مرضیه و اصفهان . من عاشق بچه ‌های کوه آلپ بودم. من عاشق اصفهانم. شهر من که عاشق ترین شهر دنیاست. من پر از خاطره ‌ام از اصفهان. آخ دلم تنگ شده برای اصفهان عزیزم.

آنقدر خسته‌ام که روی صندلی ماشین ولو شده‌ام. دارد شب می‌شود. دلم می‌خواهد روی تخت ولو شوم و چند روز بلند نشوم.خانه مامان را مرتب کردم، جارو زدم. همه جا را مرتب و جمع و جور کردم . ظرفها را شستم و اتاقم را در خانه پدری مرتب کردم و راه افتادم. دیشب فندقم آمد و باهاش یک دل سیر‌بازی کردم و مردم براش. غش می‌کرد از خنده وقتی باهاش حرف می‌زدم. گفتم تو رو خدا یک چیزی جا بگذار تا ذوق کنم برایت. از بویش سیر نمی‌شوم.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد