ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | ||||
4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 |
11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 |
18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 |
25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
نشسته ام روی مبل جلوی تلویزیون رو به حرم امام رضا ، دستمال بدست و با سمیه هی میگویم بابا، بابا. بابای سمیه امروز مرد. صبح که بیدار شدم اولین پیام بود. چند روز بود حال پدرش بهم ریخته بود و در بیمارستان بود. بهش پیام داده بودم که دارم برایشان دعا میکنم. توی صحن امام رضا صدای اذان میآید. اشکهایم قطع نمیشود. روبه گنبد طلایی دلم خیلی شکست. همان روز که گوشیم را رو به گنبد گرفتم و خواستی حرف بزنی، الانم من رو به گنبد تو را سپردم بهش و دیگر هیچی در زندگیم نمی خواهم. کاش توی حرم بودم . انگار نشسته باشم کنار دست سمیه که امروز خاک بر سر شده، خاک میریزم روی سرم. سمیه دوست بچگی هایم بود. ما چهار نفر با سمیه دوست بودیم . وقتی شوهر کرد دوستیمان ختم شد به سلام و احوالپرسی در مهمانی های فامیل و زنانه و روضه ها و هیات ها. حالا هم دیدن عکسهایمان در اینستاگرام. به خودم فکر میکنم و لحظه ای که مثل سمیه ، این لحظه سخت را بفهمم. بی پدر بودن سخت ترین احساس دنیاست.