ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 |
8 | 9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 |
15 | 16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 |
22 | 23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 |
29 | 30 |
دل دل می کنم بهت پیام بدهم یا نه، که فکر میکنم همینطوری برای خودمم بهتر باشد. وقتی جواب نمی دهی، وقتی ساکتی بیشتر نگران میشوم. فقط امیدوارم خوب باشی و حتی به سفری که دلت میخواست رفته باشی. نمی دانم اینجا را میخوانی یا نه، نمی خواهم دیگر مجبورت کنم به خواندن. خواندن من به چه دردت می خورد؟ تو هزاران کار بهتر از این داری. خودت باید روزی چقدر بنویسی و بخوانی و وقت نمی کنی به کارهای متفرقه و بیخودی و الکی. من باید بیشتر بنویسم، بیستر بخوانم. من که هنوز در راه نوشتن های بیخودیم. کلاس داستان نویسیم عقب افتاد. استادم هم با دوچرخه اش رفته ترکیه. فکر می کنم آنتالیا. از نیمه دوم آبان شروع می کنم به نوشتن جدی در کلاس شاید فرقی کرد. شاید اندوخته های این بارم بهتر باشد. به قول استاد فرست اکسپرینسم بیشتر شده. خودش برای همین به سفر می رود برای اینکه بیشتر ناداستان هایش را همینطور با جعل واقعیت جلو می برد و من عاشق اینطور نوشتنم. من نمی توانم واقعیت را جعل کنم. خیلی خیلی برایم سخت است حتی اسم آدمها را تغییر بدهم. وقتی فکر می کنم به آن کسی که دارم درباره اش می نویسم حتما باید اسم خودش را بنویسم وگرنه همه چیز در ذهنم طور دیگری پیش میرود. تو هم خوب مینویسی، تو استاد قصه های پشت اتفاقهای واقعی و تاریخی هستی. خیلی خیلی سختتر است. مثلا اینکه رضاخان و آتاترک با هم شروع کردن به کاشتن درختهای چنار در استانبول. در ولی عصر و دیگری در محله کاباتاش و خیابان دلماباغچه که تا تنگه بسفر ادامه دارد. میشود قصه این خیابانها را نوشت. میشود قصه عاشقانه ای نوشت. و تو خوب بلدی. مثلا دو نفر در ولی عصر عاشق شدند و در خیابان دلماباغچه از هم جدا شدند.