ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | ||||
4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 |
11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 |
18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 |
25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
دیشب در تنهایی و تاریکی، در اوج غصه و غم اشک می ریختم. تمام شدن نامه ها، غمگینم کرده بود. بهانه های هر شبم یا اینکه شاید یک کلمه باهام حرف بزنی یا پیام ها را ببینی ، همه این دلخوشی ها تمام شد. حالا خودم را با شنیدنشان دلگرم و ذوق زده می کنم. روزشماری می کنم برای شنیدنشان. تا شنبه. اما دیشب من خیلی غریب بودم. برای غربت خودم گریه کردم.
نویسنده نبودم که کتابی داشته باشم، بازیگر نبودم که لحن خوبی داشته باشم. نه صدا پیشه بودم که صدایم به دل بنشیند ، نه فن صدابرداری بلد بودم. نه . هیچ کدام این ها را نمی دانستم .
من مهجورترین و غریبترین آدم روی زمین بودم. حتی نمی شود بلند فریادش کرد. دیشب گریه امانم را بریده بود. تنها مانده بودم.،تنها ماندن حتی از تنهایی هم بدتر است.
دلم برای تو پر پر زد. دلم برای تو خوشحال بود که اینقدر سرخوشانه و عاشقانه برای چیزی که دوست داری تلاش می کنی و می جنگی. دلخوشیم، خوشحالی توست. اشکهای لعنتیم که بند نمی آمد را پاک کردم و خوابیدم. منتظر صبح بودم. صبحی که همه چیز را فراموش کرده باشم.
تموم میشه
کدوم صبح همهچیر فراموش میشه؟ بعد از کدوم شب؟
نمی دونم. شاید هیچ روزی . هیچ شبی.