بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

دیگر واژه دوست داشتن برایم بی مفهوم است. امشب موقع معاشقه ، هیچ اتفاق عاشقانه ای رخ نداد. هیچ کدام از معشوقه های واقعی و ذهنی و تخیلی به سراغم نیامدند. به هیچ کدام فکر نکردم. به هیچ کدام تن ندادم. شاید افسار تن و روح سرکشم دارد آرام آرام کشیده می شود.

من می ترسیدم به صورتش نگاه کنم. می دانستم اگر نگاه کنم همه چیز را متوقف خواهم کرد. و لذتی که داشت می برد و لذتی که داشتم می بردم،  از برخورد دو تن ، از پیچیده شدم جسمهایمان ، حرام خواهد شد. برای همین در آینه تکرار شدم. خودم را هر بار که دیدم ، خم ابروهایم، انحنای تنم، بند پاره شده ی تابم ، پستان های رها شده ام و بلندی موهایم که آشفته بود را دوست داشتم. هر بار اصرار دارد که چراغ روشن باشد اما من نمی گذارم. می دانم در روشنایی از همه چیز وحشت خواهم کرد. از خودش فرار خواهم کرد. به رو به رو، به جایی که پنجره باز است و پرده در جریان باد در نوسان است ، خیره می شوم. دستهای خیسش را به گردنم می مالد. تن بیجانم، گیر کرده است. بین این زندگی و هیچ زندگی که نمی توانم انتخابش کنم. من بین سنگلاخهای درونم گیر افتاده ام و دستم از درد و لذت بالا می رود و بازوهایش را چنگ می زنم. ما قبل از همه اتفاقات ، قبل از معاشقه، هیچ حرفی نزدیم. به هم نگفتیم دوستت دارم. به هم نگفتیم که تنت چقدر دلتنگ تن من است. و هیچ یک از کلمات عاشقانه را به کار نبردیم. اینها دیگر در آیین ما نمی گنجد. ما به پیری ، به از کار افتادن سلولهای بدن نزدیک می شویم. به استفاده نکردن از کلمات عاشقانه عادت داریم و این اتفاق تازه ای نیست. 

حواسم نیست. دامنم خیس شده. تابم پاره شده، و مردخانه ارضا شده، گوشه ای افتاده. بازی تمام می شود. بازی بزرگان. 

و هر کدام خسته تر از قبل ، شاید هم با انرژی بیشتری به گوشه خود پناه می بریم.


برای من معمولا ، زایش کلمه است. و من همین نعمت را شاکرم. 

شاید اگر سکس نبود، نمی توانستم بنویسم.


شانزده روز مانده به چهل و یک سالگی


۱۴۰۱/۲/۹

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد