ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | ||||
4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 |
11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 |
18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 |
25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
نمی توانم چشمانم را باز نگه دارم. خیلی قشنگ دارند می سوزند. از هفت صبح بیدارم و قبلترش خوب نخوابیدم. کلا از وقتی اینجا می نویسم خوب نمی خوابم. بیدار می شوم و شروع می کنم به نوشتن و خواب از سرم مثل الکل می پرد. امروز خیلی توی ترافیک بودم، پاهایم درد گرفته از بس کلاج گرفتم توی سربالایی ها و چندین مسیر را چندین بار رفتم. خرید خانه کردم، کار کردم و کلاس داشتم و باز آزمایش دادم. با بچه ها بازی کردم، و تا همین الان هم داشتم با بچه ها سر و کله می زدم. چیزی که از صبح تا شب با من بوده. بچه های مردم و بچه خودم. آنقدر خسته ام که نای نوشتن هم ندارم. امروز توی کلاسهایم موفق بوده ام و بچه ها بهشان حسابی خوش گذشت. کوچکترینشان از پنج دقیقه قبل دم در ایستاده بود تا من برسم. و بزرگترینشان دلشان نمی خواست بروم.
من در دنیای بچه ها دوست داشتنیم اما در دنیای بزرگترها خیلی هم دلچسب نیستم.
دیشب نوشتم اما انگار پست نشده.
۹۹/۱۲/۱۱