بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

اولش سوال می پرسد و نگران نگاهم می کند : چیکار کردی که خونریزیت بند نمی آد؟؟ 

من کاری نکردم. بهش نمی گویم کیست دارم. بعد مامان با خنده می گوید ندادی بخوره حالا باید بندازی جلوی گرگها. اولش متوجه نمی شوم چه می گوید. بعد به حالت انتقادی می گوید باید نمازهاتو بخونی، دیگه ده رو تموم شده، برو غسل کن. سرم می خواهد گیج برود. زیر دوش که می ایستم یک لخته بزرگ خون شره می کند از لای پاهایم و روی کاشی های سفید حمام راه چاه را پیدا می کند. 

سر کلاس داشت خوابم می برد، نمی توانستم پلک هایم را نگه دارم. شاید به خاطر اینکه شش صبح که بیدار شدم خوابم نبرد. یا به خاطر کم خونی این چند روز اخیر است. حوصله ندارم. حوصله هیچی . اولش با دخترک بازی می کنیم اما آخرش دعوامون می شود. زیر دوش هی خودم را می شورم و بعد همینطور که موهایم خیس است می ایستم و هر چه نماز بوده برای امروز با هم می خوانم. نمی توانم خوب بایستم. خسته می شوم. سرعتم کند می شود. می نشینم لبه تخت. ته دلم خالی است انگار هزار سال است هیچی نخوردم. 

هی به خودم می گویم تا فردا. تا فردا طاقت بیاور. فردا دکتر که بهت قرص بده بخوری همه چیز می شود مثل روز اول. 

می ترسم پدم را نگاه کنم. نماز می خوانم. با لکه های خون روی پد. نماز می خوانم برای مرده ای که امروز خاک شد. با خون نماز برای مرده درست است؟ 

سرم سنگین است. موهام ، خیس لای حوله جمع شده. دلم نمی خواهد موهام خیس باشد. حال ندارم سشوار بکشم. زیر پتو خزیدم و نور چراغ اتاق چشمم را اذیت می کند.

نور را کم می کنم. خون از تنم رفته. مثل یک آدم تیرخورده ام انگار. تا کی می توانم تحمل کنم؟ 

تکان نمی خورم مبادا ازم خون بریزد. پاهایم را جمع کردم توی دلم. اما انگار یک لخته کوچک خودش را هل داد بیرون. 

دلم می خواهد بخوابم و دیگر بیدار نشوم.



درتاریکی ۱۹اسفند۹۹


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد