بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

نشسته ام در تاریکی خانه روی کاناپه آبی، به صدای رعد و برق گوش می دهم. از صبح دارم به پیام های شاگردهای ریز و درشت، مامانهایی که تا به حال ندیده مشان جواب می دهم و به شاگردهایی که فقط صداهایشان را شنیده ام پیام می دهم ، به همکارهای قدیمی پیام تبریک می فرستم. صداهای بچه هایی که دلم ضعف می رود وقتی نامم را می برند و دوست داشتنشان قلبم را سرشار از محبت و عشق می کند . باورم نمی شود این منم که دیشب روی تخت مچاله بودم از لذت و نفس می زدم و در تاریکی انگار کس دیگری بودم و امروز آدمی دیگر. 

امروز خیلی کار خانه انجام ندادم. فقط کتاب صبحانه در تیفانی را می خواندم تا فردا سرکلاس ، کتاب نخوانده نباشم، که قبلا این کتاب را خوانده بودم و فیلمش را هم دیده ام. باران دارد پنجره را می شوید.

خانه مثل شب تاریک شده و فقط نور موبایلم است و رعد و برق. 

کمی خوابیدم و دخترک هنوز خواب است.


به معلمهای کل این سالهای زندگیم که فکر می کنم، معلمی نبوده که خاطره بدی ازش داشته باشم یا آزارم داده باشد. 

معلم کلاس اولم دستهایش بوی مدادگلی می داد و دخترش همکلاسم بود و چیزی که یادم مانده طلاقش بود. معلم کلاس پنجم چون ازش عکس دارم و مدیر دبستانم. بعد هم معلمهای راهنمایی و دبیرستان، معلم انشایم بسیار چیزهای جالبی یادم داد که فکر می کنم پایه تمرینات او بود که در ناخودآگاهم تاثیر بسیار گذاشته. معلم زبانهای خوبی داشتم. اولین معلم زبانم آقایی بود که عاشقش شدم، وقتی پنجم دبستان بودم. معلم زبان امریکایی که در موسسه کیش زنی جذاب و دوست داشتنی بود و همیشه از میشیگان ایالت بچگیش تعریف می کرد و عاشق بی احساس بودنش بودم. استاد آمار دانشکده ریاضی که از فرنگ آمده بود و من عاشقش بودم از خاطرات قشنگی که می گفت از درس دادن شیرینش. از مرتب بودن بیحدش. باهاش عکس دارم. 

 و بعد هم استادهای خاطره انگیز دانشکده هنر...

معمولا شاگرد خوبی بودم. جز اینکه شاگرد خوبی برای تو نبودم. من همیشه حرفهای تو را می بلعم انگار که هوا باشد برای ریه هایم. معلم بودن این نیست که کلاسی باشد و شاگردانی ، در هر لحظه چیستی و چرایی زندگی را بهم می گویی و من اگر شاگرد خوبی بودم تا به امروز باید بهتر از اینها زندگی می کردم.

هر سال که می گذرد اندوخته هایم بیشتر و بیشتر می شوند و قدردان لحظاتیم که از تو می آموزم.

آنقدر برایم عزیز و گرانبهایی که حاضرم تمام لحظه های زندگیم را برایت بدهم. 

آن روز که درباره مرگت حرف زدی قلبم داشت می ایستاد. 

دلم تو را می خواهد آنچنان که جوانه ها، شکوفه ها بهار را می خواهند.


باران همچنان می بارد و من در تاریکی می نویسم.


روزت مبارک

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد