بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

رفتم توی بالکن، درخت توت غوغا کرده، توتهایش از دور برق می زنند مثل دانه های الماس ، نشستم روی صندلی بابا که هر شب بعد از افطار می آمد رویش می نشست و سیگار دود می کرد. دلم برای مامان و بابام تنگ شده با اینکه هر روز تصویری با هم حرف می زنیم دوسه بار ، هر بار هم زنگ می زنم دارند با هم کل کل می کنند و خنده ام می گیرد. بوی یاس نمی دانم از کجا می آید . ریحان هایی که هفته پیش کاشتم ، از دل خاک سر زده اند. من از داشتن این خانه و پدر و مادرم با همه سختی هایم در زندگی ، احساس خوشبختی می کنم. این خانه ته کوچه بن بست، که اردی بهشت هایش پر از توت، تابستانهایش پر از شاتوت و زمستانهایش برف همه جا را سفیدپوش می کند و راه را بند می آورد. من عاشق این خانه ام که از هفده سالگیم درونش زیسته ام. انگار بدون مامان و بابا ، هیچی ندارم و کسی سراغم را نمی گیرد. به آسمان نگاه می کنم ، سرعت حرکت ابرها طوری است که می توانم ببینم. هوا آنقدر خنک است که دورم پتوی نازکی پیچیده ام و به تنهایی خودم ادامه می دهم. شب ادامه دارد. 


نیمه اردی بهشت هزار و چهارصد

ده روز مانده به چهل سالگیم



نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد