بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

خوابم می آید. امروز چهار ساعت با نانا و لالا بودم چون جلسه مشورت با دکتر پدربزرگشان بود و من و کبی پیش بچه ها بودیم و مامانشان از صبح رفته بود بیمارستان. 

صبحانه هم با دوستان در پارک در آلاچیق با نان تازه که من گرفته بودم ، بسیار خوش گذشت. آنها با بچه ها ماندند در پارک و من رفتم سر کلاس. یکی از کلاس هایم تمام شد. 


باران عصر هنوز بوی خوبی در اتاق پراکنده است. هوای خنک و تازه را نفس می کشم. دلم می خواهد چشمانم را ببندم و تمام خستگی هایم بریزد.


۱۴۰۰/۳/۴

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد