ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | ||||
4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 |
11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 |
18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 |
25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
هر روز که در جمع های قدیمی که قبلا شرکت می کردم، شرکت می کنم احساس طرد شدگی بیشتری می کنم. می خواهم که کول و خوب باشم و حرفهای مثبت بزنم و با همه بخندم و شوخ باشم. لبخند بزنم و شاداب به نظر برسم. زنی که هیچ مشکلی ندارد. غر نمی زند. از همه چیز راضی است. زندگیش روبه راه است. بغضی ندارد. اما بعد از سه ساعت کاملا از این صحنه سازی ، از این ماسکی که زده ام خسته می شوم و همه چیز را کم کم لو می دهم. بعد مثل آن ها می شوم. از چیزهایی که آنها بدشان می آید متنفرم. از چیزهایی که راضیند خوشحالم. اما بعد آن هم خسته کننده است. من اگر بخواهم خودم باشم چیزی دوست نداشتنی خواهم بود که در هیچ جمعی پذیرش نخواهد شد.
احساس می کنم کرونا هم بهش دامن زده. به کناره گیری یا گوشه گیری، به خلوت، به در خود بودن، به درون رفتن. مثل قبل می شوم. یادم می افتد از مهمانی بیزار بوده ام. از جمع شدن با آدمهایی که من درشان گم می شوم و هیچ اشتراک فکری باهاشان ندارم ، فراری بوده ام و فراموش کرده ام.
بعد اعتراف می کنم. به اتفاقات ناخوشایند زندگیم، به ناراضی بودن از این ده سال کشنده، به تحمل کردن این ده سال، اعتراف به دروغ گویانی که اطرافم بوده اند، اعتراف به رنج، به تغییر و صبر ، اعتراف به موهایم که سفید شده اند.
بعد از خودم بدم می آید. بعد از این موقعیت ضعفی که درونش قرار گرفته ام، از اینکه قشر ضعیفتری هستم بین دوستانم، و دخترم هم کنار بچه های آنها بزرگ می شود، از این وضعیت حس خوبی ندارم. حتما حسودم. اینکه من در جا زده ام . اینکه من خیلی چیزها در زندگیم ندارم.مخصوصا جمع های دوستانه ای که دارند و مرا راه نمی دهند. احساس های ضد و نقیض و بیهوده که فکرهای وسواس گونه و مریضی هستند که بعد از مهمانی به جانم می افتد.
از طرز حرف زدنشان حتی حالم بد می شود.
۱۴۰۰/۴/۶