ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | ||
6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 |
13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 |
20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 |
27 | 28 | 29 | 30 |
صدای اذان مغرب می آید.
قرارمان ساعت هفت و نیم توی لابی هتل است. من اصلا خوابم نبرد. بقیه خوابیده اند. امیدوارم شب خوابم ببرد.
صبح موقع صبحانه کافی نخوردم از ترس نخوابیدن. حتی حالا که دلم می خواهد و هتل برایمان گذاشته باز هم مقاومت می کنم و نمی خورم.
ولی یک لاته استارباکس و یک بستنی مک دونالد و یک شیرینی از حفیظ مصطفی باید خودم را مهمان کنم. و دیگر نمی دانم کجای شهر به این بزرگی را بروم ببینم.
می خواهند من را بزور ببرند خرید.
دوروز برنامه بیوک آدا و استانبول گردی داریم.
و به یکی از دوستان مدرسه ام که اینجا زندگی می کند پیام داده ام شاید یک روزم هم با او و دخترش بگذرانیم.
دیگر نمی دانم چه کنم؟
کاش می شد ماند و دیگر برنگشت.
۱۴۰۰/۷/۲۳