بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

دوست داشتن

زهراسادات از همان روز اول که توی کلاس دیدمش، بنای ناسازگاری گذاشت. گفت من کلاست را دوست ندارم و نمیخواهم بسازم. تعجب کردم. کمتر بچه‌ای است که عاشق لگو نباشد و از آن خوشش نیاید. نگاهش کردم و هیچی نگفتم. می‌دانستم بزودی پشیمان خواهد شد.هربار در هر جلسه کلماتی گفتم که دوستانه باشد. خوشش بیاید و باهام رفیق شود. آنطور که بیاید و باهام حرف بزند. چیزهایی بگوید که دیگران نمی‌گوید. و همینطور هم شد. وارد دایره‌ی امنش شدم. او همچنان سرکش بود. جورایی دست‌نیافتنی. می‌خواست قدرتمند باشد و با من هم‌نوایی نکند. روزهایی که می‌ساخت خوب می‌ساخت. برای بچه‌ها چشم نازک می‌کرد. ولی مهربان بود. امروز که بعد از یک دوهفته می‌دیدمش،فهمیدم دلم برایش تنگ شده. و او شروع کرد به بدقلقی. صندلیش را رو به دیوار گذاشت و موقع ساختن از گروهش فاصله گرفت. بلند گفتم شاید زهرا دوست دارد کمی فکر کند و بعد به دوستانش ملحق شود. قرار شده‌بود قسمت بازرسی چمدانهای فرودگاه را بسازند. همه مشغول ساختن شدند که رفتم پیشش. کنار صندلی کوچکش زانو زدم و گفتم: چی شده؟ زودی باهام حرف زد و گفت بچه‌ها با من دیگه دوست نیستند. گفتم به نظرت چی شده؟ گفت اونها هر چی من میگم چوش نمیدن، اصلا ارزشی برای من قائل نیستند. منو نمی‌بینند. چطور بچه‌ی هفت ساله به اینجا رسیده‌بود؟ گفتم خودت چی فکر می‌کنی؟ موهای بلند تا کمرش را دوطرف بافته و تا روی دامن دخترک لباسش می‌رسید. با کش صورتی و زرد بسته‌بود مامانش، لابد. فرق کج باز کرده‌بود و چند تار هم ریخته بود توی صورتش. پوست صورتش مثل من رنگ گندمزار است و حتی کمی تیره‌تر، مثل تابستانها که برنزه می‌شوم. بهش گفتم چقدر موهات قشنگه. و بعد مقنعه‌ام را عقب دادم و گفتم ببین مال من خیلی خیلی کوتاهه. همه‌ی شاگردام بهم می‌گند زشت شدم. زهرا خنده‌اش گرفت اما جلوی خنده‌اش را گرفت. بهش گفتم بیا برو شروع کن به ساختن. تو وقتی می‌سازی خیلی خوب می‌سازی. گفت آخه بچه‌ها نمی‌ذارند. و تکرار کرد اونها با من دوست نمیشند دیگه. گفتم یه کم فکر کن چی شد که اینطوری شد! و بعد به گوشواره‌هاش اشاره کردم و گفتم و منم از اینا دارم دفعه‌ی بعد می‌اندازم که ببینی، مثل مال توست. خندید. لبش چین افتاد و لپهایش جمع شد. بلند شد و رفت توی گروه. شروع کرد به ساختن. از دور که تماشاش کردم ذوق داشتم. شاگرد من بود و دوستش داشتم. و من را یاد خودم انداخت. 

نظرات 1 + ارسال نظر
Baran چهارشنبه 3 بهمن‌ماه سال 1403 ساعت 18:16

عزیزمخانوم معلم جان

عزیزمی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد