بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

شب شده. برف می‌بارد. دلتنگم. امروز هم مثل خیلی شنبه‌هایی که گذشت سخت بود. پر بود از کار و کار و کار. دلتنگم. کاری نمیتوانم بکنم. مجبور شدم به خاطر هماهنگی‌های پادکست که چندساعت دیگر به استقبالش می‌رویم، ازش بپرسم. پرسیدن‌هایزبیهوده آزارش می‌دهد. می‌دانم. اما حواسم نیود. خیلی برایم تلخ و بد بود. هیچ‌وقت نمیتوانم پیش‌بینی کنم که الان چه خواهد شد. همین بهم نیروی همراه با ترس می‌دهد. اما یکیار بهم گفت اعتماد به نفس داشته‌باشید. اما امروز معلوم بود که عصبانی شده. میگذرد و من همچنان پوست کلفت‌تر از قبل می‌شوم. و یاد حرفهای تو می‌افتم، تن و بدنم می‌لرزد. حتی وقتی امروز از جلوی پارک قیطریه رد که می‌شدم گریه‌ام گرفت. دوهفته با عشق کذشتم و امروز گریه می‌کردم. نوشته بودی امید نان آور خوبی نیست. امیدم رفته. امید داشتم که امیدم به زندگی برگردد من که تا جند وقت پیش هیچ دلخوشیی برای زندگی نداشتم. دلخوشی زندگیم این کارها شده،

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد