کلاس داستان نویسی به من کمک کرد که بفهمم من نمی توانم . نه اینکه کلاس بد بوده یا من آدم ناتوانیم . اما باید جایی ، کسی ، اتفاقی به تو بفهماند که بهتر است به خواندن ادامه دهی . در کلاس آقای سناپور چیزهای خیلی خوب یاد گرفتم تا حالا نمی دانستم. طرز کتاب خواندن ، اینکه از جمله ای می توان به منظور نویسنده پی برد . لحظه های خوبی بود که هر گاه در خروج را باز می کردم و نور بیرون می پاشید توی صورتم ، با خودم می گفتم چه خوب که امروز آمدم و حیف از آن روزهایی که تنبلی کردم و نرفتم . در طی کلاس یک داستان نصفه نیمه نوشتم که استاد زحمت کشیدند و با خط خودشان برایم نوشتند و این شد یادگار کلاس برای من .هر گاه از زرتشت پیاده گز می کردم تا ولی عصر و سر حافظ تا خانه ، یک عالم موضوع و ایده به ذهنم می رسید که بنویسم ، اما وقتی می رسیدم هیچکدام خوب نبودند برای قصه شدند . شاید من فقط لحظات را می توانم بنویسم و پرورش آن و قصه نویسی کار واقعا سختی است که سعی دارم پی اش را نگیرم . بسیار ممنونم از استاد عزیز و راهی که باز کردند تا خودم را بهتر بشناسم . راهی باز شد که بهتر و بیشتر مطالعه کنم . کاری که باید ادامه بدهم تا آخر .
خب حداقل داستان رو میزاشتین ماهم بی نصیب نمونیم
.
.
.
حوصله اتون سر می رفت .
صبح قشنگت بخیر نویسنده خوب من (:
آدرسم را کمی دست کتری کردم
از این به بعد به اینجا بیا...
چشم.ممنون
یعنی واقعا دلتون واسه حوصله مخاطبینتون سوخته؟
نمی دونم . شاید با این سوال فهمیدم هم که وبلاگ هم نباید بنویسم اما نمی تونم این یه کار رو نکنم .
مجله داستان این شماره خیلی خوبه اشک آدم با خوندن نامه داستایوفسکی به برادرش در میاد
بخر بخون لذت ببر