از خانه تا مترو ، از مترو تا کلاس ، از کلاس تا موزه هنرهای معاصر ، از موزه تا ایستگاه اتوبوس ، از ایستگاه تا کارگاه ، از کارگاه تا خانه بیشتر از همیشه پیاده ام . پیاده با کفش های مشکی که بندهای سرخابی دارد و با ساعت مچی ام همرنگ است که امروز به دستم نیست .از نقاشی ها و مجسمه های سقاخانه ای تناولی پرت می شوم میان تنه های درخت بریده و نبریده . از میان شلوغی شهر می آیم به دنج خنک و کوچک کارگاه مولود . تا آفتاب بپرد ، هی حرف می زنم و حرف می زنم . یادم رفته به خودم قول داده ام پر حرفی نکنم .و باز هم حرف می زنم .خوشم . احساس خوبی دارم . تا برگردم غروب شده و این محبت نامرئی ادامه دارد . محبت نامرئی می پیچد دور دستانم ، حلقه می زند دور دستانش ، گردنش ، آویزان می شوم . چیزی ندارم . هیچ جز همین محبت نامرئی که سلول بدنهایمان را بهم گره می زند .
...