باید پیاده می رفتم . یک ساعت . راه تازه ای بود . و فکرهای تازه ای داشتم که با خودم تکرار می کردم . تصمیم جدی در مورد گذشته ام که هی پا توی کفشم نکند و دوباره سرک نکشد .امروز که فهمیدم تو ازدواج کردی ، دیگر فاتحه گذشته را خواندم . باید خودم را تنبیه می کردم یا چیزی شبیه اش و راه رفتم و راه رفتم . از اقدسیه تا بلوار کاوه . خیابان های تازه ای را شناختم . خانه های جدیدی را دیدم و فکر کردم .من بدنیا آمده ام برای مبارزه و جنگیدن و غصه نخوردن . من نباید گریه کنم . یا چه می دانم قمبرک بزنم . موقع برگشتن لوبیا سبز و هویج و کلم پیچ و دستمبو ( چیزی شبیه خربزه و شیرین ) و انگور خریدم و تصمیم گرفتم چیزهای خوشمزه درست کنم و بخورم و دوباره متولد شوم و انگار نه انگار که این همه گذشته بهم سنجاق شده .
ای کاش میشد گذشته مثل لباس کهنه مچاله کرد و انداخت دور....
واو شما خیلی عالی هستین...تبریک که میخواهید خوب باشید...بلدید خوب باشید...
راستی من اینجا را میخوانم ولی همیشه نمیدانم چه بگوم چون شاید درک عمیقی از نوشته هایتان نداشته باشم...چون هنوز خامم....به نظر خودم باید بگویم به این امید که از شما بیشتر و بیشتر چیزهایی یاد بگیرم...
ممنون .
من بودم با کلم و گوجه التیام پیدا نمیکردم. گند دماغی ام که نگو