نشسته بودیم و پاهایمان را دراز کرده بودیم ، دریا روبه رویمان بود . موج می زد . نفسم پر بود از هوای دریا .شرجی چسبناک . شاید موهایم کمی زیر نوازش نسیم قلقلک می داد گردنم را . بلند شدیم .راه افتادیم . پا برهنه . روی شنهای نرم و سبک . رد پاهایمان را موجهای کوتاه دریا می شست . دویدیم . به دنبال هم . مثل خواب بود . باورم نمی شد . می خندیدم . با صدای بلند و صدایم می پیچید . رسیدیم به اسکله و رفتیم و رفتیم و رفتیم ... پدرم صدایم می کرد . پدرم هم همراهمان شده بود .هی صدایم می زد و من جواب می دادم بله . باز هم صدا کرد . تا من جواب می دادم او جوابی نمی داد .بیدار شدم و همه اینها خواب بود و بابا بود که بلند می خواست بیدارم کند .
ﺧﺪﺍ ﻭﻗﺘﯽ ﻧﺨﻮﺍﻫﺪ ﻋﻤﺮ ﺩﻧﯿﺎ ﺳﺮ ﻧﺨﻮﺍﻫﺪ ﺷﺪ…
ﮔﻠﻮﯼ ﺧﺸﮏ ﺻﺤﺮﺍﯾﯽ ﺑﻪ ﺑﺎﺭﺍﻥﺗﺮ ﻧﺨﻮﺍﻫﺪ ﺷﺪ…
ﻭ ﺗﺎ ﻭﻗﺘﯽ ﻧﺨﻮﺍﻫﺪ ﺑﺮﮔﯽ ﺍﺯﮐﺎﺟﯽ ﻧﻤﯽ ﺍﻓﺘﺪ …
ﻭ ﺑﺎﻏﯽ ﺍﺯ ﻫﺠﻮﻡ ﺩﺍﺱ ﻫﺎ ﭘﺮﭘﺮ ﻧﺨﻮﺍﻫﺪ ﺷﺪ…
ﺧﺪﺍ ﻭﻗﺘﯽ ﻧﺨﻮﺍﻫﺪ ﺩﺍﻧﻪ ﺍﯼﮐﻮﭼﮑﺘﺮ ﺍﺯ ﺑﺎﺭﺍﻥ،
ﮔﻠﯽ ﺑﺎﻻﺭﻭﻧﺪﻩ ﻣﺜﻞ ﻧﯿﻠﻮﻓﺮ ﻧﺨﻮﺍﻫﺪ ﺷﺪ …
]i jgo , advdk
چه تلخ و شیرین
نقاشیه باخاله