امشب ، برای اولین بار من و تو و پدرت کنار هم نشستیم و هندوانه خوردیم . می خواستم برایت قصه زاده شدن خورشید را بگویم در بلندترین شب سال .برایت از یلداهایی که گذرانده ام بگویم .از مادربزرگ و پدربزرگ مهربانی که داشتم با خانه ای گرم که وقتی جمع می شدیم پنجاه نفری می شدیم و چقدر خوش بودیم و کودک بودیم و عکسها و فیلمهایش هست . حالا من و تو و بابا می شویم سه نفری که بیشتر از همه آنها خاطره داریم و خوشیم و شاید ما هم جمع یلدایی پنجاه نفره ای شویم . به امید آن روز لبخند می زنم برایت .
ای جانم:-*
یلدا مبارک:گل ل ل ل ل ل
من می گم بیاین جمعتونو کنین 51 نفر!ک منم بیام:)
:-* :گل
خواهش می کنم .بفرمائید .
چقدر خوب هستند جمعهای کوچکی که امید بزرگ شدن را دارند...