دارم دست و پا می زنم توی خوابی که خواب من نیست .قرار شد که من با دخترم با تو کاری نداشته باشیم . اما من میان لبخندهایی غریبه محصور می شوم . کسانی که دوستانت هستند و انگار خوب من را می شناسند اما من با آنها غریبه ام .من را سوار ماشین قرمزت می کنی یا خودم سوار می شوم با تردید و شوکه هستم از همه اتفاقها . که کوه به کوه نمی رسد ، آدم به آدم می رسد .می خواهم بگویم شوهرم ... می خواهم بگویم دخترم ... زبانم بند آمده . چیزی درونم قل می خورد . می رسیم جایی که همه من را می شناسند . تو امتحان داری تا ساعت سه. موهایت بلند و آشفته است . نمی دانم خواب سالهایی بعد است یا الان . وقتی می روی امتحان بدهی بقیه می ریزند سرم . تاسف می خورند . من را مقصر می دانند . و من مانده ام مقصر چه کاری ؟ من چه کار کرده ام که دیگران من را اینطور قضاوت می کنند ؟ باز هم می آیم بگویم تو من را رها کردی ، زبانم کش می آید . بغض می کنم و یکی تعریف می کند که پدرت خیلی وقت است توی کما رفته و تو این همه آشفته ای . و من هی فکر می کنم و توی ذهنم فلاش بک می زنم و گذشته ها مثل آوار روی سرم خراب می شود . می خواهم فرار کنم و بروم . می خواهم نباشم . تو که راضی بودی از نبودنم ، تو که خودت خواسته بودی ... باید بروم . و من توی دلم برای روزهای رفته بر تو غصه می خورم . دیروز تولدت بود و من به یاد تولدت افتادم ، آنهم اتفاقی . تولد تو و پدرم در یک روز است . همین . استخقاق این همه درد نبودم در خوابی که با صدای پدرم بیدار شدم.
مقصر چه کاری؟؟
میفهمم تو را
نمی دانم . مقصر نبودنم . نبودنش . اصلا دلم نمی خواست این آخر سالی غصه دار شوم . نشدم . می گذرم . می گذارم و می گذرم .
اخرش خواب نبود نه؟
خوب شد که خواب بود .
گـویی کَسی در خوابـ هآیمآن زِندگـی میکُنَد !
اوهوم