دلم می خواهد خواب باشم و همه اش خواب ببینم تا این چند روز آخر هم بگذرد . نمی دانم دیگر .هر چه روی کاغذ حساب کرده اند که می آیی ، اما نیامدی و پیش بینی ها فعلا که غلط از آب در آمده است و همه زنگ می زنند یا اس ام اس می دهند این دختر فسقلی بدنیا آمد ؟ و من لبخند می زنم که هنوز وقتش نرسیده . و دلم می خواهد این لحظه ها خواب باشم و بهش فکر نکنم . تکانهایت را چک می کنم . بابا ف هی زنگ می زند . مامان زنگ می زند . عمه شی و مامانش زنگ می زنند و خبری از تو نیست . تنها هستم و نیستم . دلم می خواهد خواب باشم . هی خوابهای بی سر و ته می بینم . خواب دوستان قدیمی . دیشب خواب مریم را می دیدم . خبری از بچه ام نبود . مثل همیشه دلتنگش بودم و قرار شد وقتی خرمالوهای حیاط را چیدیم برویم شهرش را نشانم بدهد .دیگران برایم خواب می بینند . خوابهای جورواجور . من فقط لبخند می زنم و انگار از آن لحظه خاص می ترسم و به روی خودم نمی آورم . ف گاهی گریه می کند . دلیل گریه اش را نمی گوید .اما هی جملات امید دهنده تحویلم می دهد .قوی باش . تو که نمی ترسی .اصلا ترس ندارد .اما همه می دانند که لحظه سختی است و متعلق به من است . مال خود خود من . لحظه ای که فقط باید بچه ای بدنیا آورده باشی ، تا بفهمی . من نمی دانم کی درد شروع خواهد شد . من نمی دانم بعدش چه خواهد شد . من هیچ نمی دانم . و حرفهای دیگرانی که تجربه داشته اند را شنیده ام و ازش عبور کرده ام و به خاطر نمی آورم . هرکس تجربه خودش را دارد . حالا شاید روزی بعدها نوشتمش .برای دخترک. فقط برای او که بداند من برای داشتنش چه کشیده ام . این نه ماه یک طرف و لحظه تولدش طرف دیگر .
همینجوری که نیست باید هزار بار نازشو بکشی تا دنیا بیاد.
الاهی تن هردوتون سلامت باشه مامان بی قرار مهربون سلما :*
واقعا .
فائزه جان امیدوارم بتوانی زایمان طبیعی کنی من که تو بیمارستان بودم همه را آخرش فرستادند سزارین. هر کدام به بهانه ای. راستش من عاشق زایمان طبیعی بودن. دردش را به جان خریده بودم. فقطط دلم می خواست به محض اینکه کودکم بدنیا آمد بتوانم در آغوشش بگیرم، صورتم را به صورت کوچکش بچسبانم و در اولین هراس زندگیش مایه آرامشش باشم. اما نشد و وقتی دکتر گفت پسرت پایین نیامده و باید بروی سزارین همانجا گریه ام گرفت. هر چند جراحی خوبی داشتم و راضی ام. دوستم، این تجربه را گفتم تا برای احتمالات دیگر هم اماده باشی. همه چیز به سلامتی ایشالله. اصلا نترس.به این فکر کن که چند روز دیگه خونه پر از بوی سلما و عشق به اون خواهد شد و البته دو ماه اول خدا بهت صبر بده
امیدم به خداست فقط.ممنونم
می گفتند: ” سختی ها نمک زندگــــــی است “ امّا چرا کسی نفهمید که ” نمــــــک “ برای من که خاطراتم زخمی است، شور نیست؛ مزه ” درد” می دهد!
به امید خدا به سلامت میاد عزیزم. هیچ نگران نباش.
این لحظات فقط مال توست . مطمئن باش وقتش که رسید خدا نیرویی به تو می دهد که بعدها هروقت که به این روزها فکر میکنی باورت نمی شود که آن روز تو بودی که او را به دنیا آوردی .ما مادرها شجاعترین آدمهای روی زمینیم.
راستی اسم دخترکت را دوست داشتم . سلما .چقدر خوش آواست .
به خدایم ایمان دارم..
حتی در لحظه هایی که سکوت کرده باشد..
تو و سلمای عزیزتو بهش میسپارم پس نگران هیچی نباش به زووووودی میااااااد..
سلام عزیزم دیشب که خبر مشرت بخش دنیا اومدن سلما رو برام اس دادی من هم بیرون بودم هم اکلنت ایرانسل کوفتی ام تموم شده بود هم امروز هرچی از خونمون گرفتمت جواب ندادی خاستم کلی باهات حرف بزننم صدای اوهه اوهه سلما رو بشنوم ببینم این خانوما خانوما حالش خوبه خود تو چی خوبی ؟؟
تورو خدا ببخشید اگر تهران بودم میامدم پیشت حتمن حتمن .
من بازم زنگ میزنم اونقدر که تو برداری و بذاری صدای فرشته کوچولوتو بشنوم
وای فک کن بیایی اسنجا از بزرگ شدنش بنویسی
برام عکسشو بفرست خواهش میکنم خواهش میکنم
احتمالا دیگه الآن دختر فسقلیت بدنیا اومده
آخی مادرانگی ات مبارک
دروغ چرا حسودیم میکند به تو که الآن غرق بوی شیری
به نظرم دور و بر خودت رو خلوت کن. دراز بکش و به سقف نگاه کن. یا از پنجره بیرون رو نگاه کن. یا چیزی بدوز. این انتظار شیرین غنیمته. خیلی خوشگل انتظار بکش. :) :*