ده سال پیش دلیلی برای خندیدن نداشتم ، دچار افسردگی بودم، حتی دکتر رفتم و چند ماهی قرص مصرف کردم. امروز که با سِلما بازی می کردم و او بلند می خندید ، به من می خندید . به من که گاهی باورم نمی شود او دخترم است ، می خندید . امروز فهمیدم خنده اش هدیه ای است بعد از ده سال که خداوند به من داده است و بالاتر از آن چیزی نمی خواهم .شادی که دخترم به من داده ، عشقی که به من بازگشته ، قشنگترین چیزی است که بعد از ده سال دارم . ده سال پیش عاشق بودم اما شاد نبودم .عاشقی بودم افسرده که هر روز تاریکترم می کرد اما الان نوری درون قلبم تابیده که مفهوم کتابهای بوبن را که آن روزها می خواندم بعد از ده سال چشیدم.
از دیدن خنده های پدرش احساس خوشبختی نمی کنی؟
خنده های دخترم اونقدر پر رنگه که همه چیز را می پوشاندد .
الان شادی خودم و پدرش و پدر و مادرم توی خندیدن سلماست.
با ترازویی به ظرافت آن چه گوهر فروشان به کار می برند می نویسم . تاریکی را در یک کفه و نور را در کفه ی دیگر آن قرار می دهم . تنها یک گرم نور هم وزن با کیلوها تیرگی ست .
زندگی از نو / بوبن
:)
دقیقا احساس من رو تعریف کردی نسبت به پسرم
:)
چقدر خواندن خوشبختی های این چنینی شیرینه دوستم
:)
ممنونم.
:)
وای من با این پست بغض کردم
شاید من 10سال پیش شما باشم
چقدررررر خوب گفتین این حسو
خدای من!!
پس تنها راهش بچه دار شدنه:دی.برم اقدام کنم:دی ی ی ی
:گل ل ل ل ل ل ل برای شما و دختر گل و ناز و عزیزتون و عزیزمون:-**
نذار با غم بگذره