صدایت از آن طرف آبها می آید . انگار همین جایی . دلم چقدر برایت تنگ شده بود . گفتی دلتنگ صداتون . دخترک داشت برای خودش روی پتوی تازه اش کیف می می کرد و من نازی را بی هوا گرفتم و جواب داد. از آن شهر کوچک زندگی پسرش رفته بودند جنوب اسپانیا .گفت اینجا برایم آرامش دارد و هوای پاک و تمیزش سرحالم کرده . خوشحال بود صدایش و من دلتنگ مریم بودم که رفته بود پراگ و توی قطار بود . دلتنگ بودم . دلم خواست جای عمه دخترک بودم که الان رفته بود برلین و خیلی راحت می توانست مریم را ببیند . اما من اینجا بودم . توی تهران . جایی که خیلی ها دلشان برایش تنگ شده . من دلتنگ بودم . و این چرخه دلتنگی ادامه دارد .
عکسهای دخترک را توی اینستاگرام دیدی و لایک کردی و من توی سینما که داشتم بعد از مدتها در تاریکی اشک می ریختم برای زنی که در کوچه از شادی برگشتن پسرش ، فریاد می زد-شیار143- ، قلبم تند تند می زد و لایکهای تو را می شمردم .
ما با دلتنگی زاده شدیم و با دلتنگی هم از دنیا میریم!
سلما کوچولو بهتر شد؟
واقعن
مرسی عزیزم خیلی.