خوابمان نمی برد ، دخترک خوابیده بود و ما دوتایی بعد از مدتها حرف می زدیم . البته بیشتر من حرف می زدم و ف گوش می داد . باد هم می آمد . بعد از چند لحظه شب بخیر می گفتیم که بخوابیم اما باز هر دو بیدار بودیم .دخترک را شیر می دادم تا بالاخره خوابم ببرد .دلم می خواست کتاب بخوابم . توی تاریک روشنای اتاق . کتاب تازه ای که دست گرفته ام ، جانستانِ کابلستان . تا این پنجاه صفحه ای که خواندم جالب بوده . سفرنامه رضا امیرخانی به افغانستان است . خسته بودم خیلی اما خوابم نمی برد . تا نمی دانم ساعت چند بود که باز داشتم به دخترک شیر می دادم و هوشیار شدم . دو سه مِک می زد ، دست چپش را روی سرش می گذاشت ، صورتش را بر می گرداند ، دست راستش را توی گوشش می کرد و دوباره و دوباره این کار را تکرار می کرد و شیر می خورد . توی دلم شعر فروغ را می خواندم : در شب کوچک من باد با برگ درختان میعادی دارد/در شب کوچک من دلهره ویرانی است / گوش کن / ورش ظلمت را می شنوی / من غریبانه به این خوشبختی می نگرم/ من به نومیدی خود معتادم و بقیه اش یادم نمی آمد تا باد ما را با خود خواهد برد و یاد فیلم کیارستمی افتادم- مردی که آمده بود از مرگ پیرزنی فیلم بگیرد- توی آغل برای دخترک این شعر فروغ را می خواند ..
بلند شدم که ساعت رومیزی را ببینم ، چشمهایش را باز کرد و آواز خواند . شاید ادامه شعر فروغ بود اما در صدایش لطافتی بود که توی دستهایش هست وقتی دستهایم را می گیرد . وقتی کف دستهایمان را به هم می چسبانیم . یعنی همدیگر را دوست داریم.می خواند : هی ی ی ی، هوووی، هااااای و صدایش را یک جور مثل سوپرانوی یک گروه آواز نرم و شیرین می کشید ..
باد هم می وزید . بالاخره نماز خواندم و خوابیدم و دوباره صبح با صدای باد و دخترک بیدار شدم.
پی نوشت : مامانم هم دیشب خوابش نبرده بود .
چه خوبه که هست :*
اوهوم
مرسی ازت بدون امضا. عکسهای سلمای ناز رو دیدم و فالوئت کردم که همیشه ببینمتون. :)
عزیزمممم تا دیدمت فهمیدم خودتی ... منم خوشحالم خانووم
خیلی بارها خوندمت و عمیقن احساس خوبی داشتم .
ممنونم .