به چشمهایش نگاه می کنم ، فقط ، از آن بدن بدون لباس ، که همه دیده اند و هر کسی چیزی گفته است ، من چشمهایی را می بینم که غمگین است مثل آن پری کوچکی که فروغ می شناختش و هر روز صبح با یک بوسه بدنیا می آمد و با یک بوسه می مرد . من یاد پری فروغ می افتم . وقتی چشمهایش را می بینم و چشمم را از روی بدنش می دزدم . و دلم برایش تنگ می شود . دلم برای خودش تنگ می شود که جا خوش کرده بود روی بیلبورد سر شهرک غرب برای آخرین فیلمش که در تهران اکران شد . برای صدایش و برای گریه هایش در علی سنتوری . چشمهایش را که می بینم یاد پریِ گلی ترقی در کتاب دریا، پری ، کاکل زری می افتم که دلش می خواست از توی آب بیرون بیاید و به شهر برود و عاشق کاکل زری می شود . یاد غصه های همان پری می افتم .
چقدر قصه و درد دارد چشمهایت به گمان من . و دلم تنگ می شود برای درباره الی که با هم دیدیم و انگار برای آخرین بار بود . هم برای من ، هم برای تو که دیگر فیلمی بازی نکردی ، هم برای او که دیگر دوستم نداشت و نخواست دوستم داشته باشد .
بعدها برای دخترم تعریف خواهم کرد.
او در ظاهر «هو» شد، ما در باطن هر روز «هو» می شویم؛
هروقت حرفی زده شد.
نمی دانم ...