نشسته است بیرون اتاق و صدایش مثل گفتن یک ذکر به گوشم می رسد . تنهاست و دارد تلفن حرف می زند . به من می گوید دخترک اسلیپ ؟ می گویم یس و می پرسم دی اسلیپ تو و سر تکان می دهد و بعد از مکثی می گوید آیم اسپیکینگ ویت مای هازبند و من می گویم سی هلو تو هیم و می روم در تنهایی اتاقی دیگر کنار دخترک که خوابیده نماز بخوانم . شوهر او هم نیست . و او باید مواظب دی، دختر دختر خاله ام باشد . به ژوانی فکر می کند . آخر پدر دی او را اینگونه صدا می کند .
اینجا قشنگ است . دنج و راحت است . یاد بچگیهام افتاده ام که همگی می رفتیم سفر ولی آن موقع خودمان بچه بودیم و بیشتر از حالا بهمان خوش می گذشت .همه وسایل تفریحی هست . وسط سبزی نوشهر افتاده ایم . و کوهها دربرمان گرفته اند . مه و باران . آفتاب و ابر . صدای آب می آید اما دل من گرفته است . نمی دانم چرا . اما وسط این همه خوشی ، ناخوشم .و هیچ کس نمی داند چِم شده و دلم هم نمی خواهد به کسی بگویم . جوری عجیب شده ام . ژوانی بیست و یک ساله است و برای کار آمده ایران و شوهرش هم دوبی کار می کند و آخرین بار نوامبر همدیگر را دیده اند . حتما دلش تنگ شده . اینجا احساس غربت می کند وقتی زبان کسی را نمی فهمد . من اما باز هم غریبه ام میان این همه زبان آشنا .
درها بصورت عجیبی دستگیره ندارند و چراغها هم می توانند خیلی نرم و راحت خاموش و روشن شوند . اما همه درهای قلبها بسته شده و چراغها ، خاموشند . و من تنها به زمزمه عاشقانه زنی گوش می دهم که از آن طرف آسیای دور آمده .
: ((
اینم یک حس است ، حسی که بیشتر مواقع احساس می کنم . در حالی که اطرافت شلوغه احساس تنهایی می کنی.
بیشترمان زیستن در لحظه را فراموش کرده ایم
درست است
اینهمه هم غصه نداشت
بله و اجتناب ناپذیر ... اجتناب ناپذیر ... اجتناب ناپذیر