رسیدم به همان صفحه کذایی کتاب سال بلوا، فراموشت کردم ، به دخترک شیر می
دهم و شاهد قد کشیدنش هستم و یکهو به خودم آمدم و دیدم که تو نیستی و تو به
نیستی که همیشه هستی تبدیل شدی.دخترم برایم آواز می خواند و همه کارهایم را
با او شریک می شوم ، همین برای من کافی است . همین برای زندگیم کافی است .
بعضی ها وقتی نیستند بیشتر هستند
همین طوره.
اینکه با اینهمه مشغله کتابخوانی از سر گرفته خودش کلی خوشبختی ست :)
خیلی ی ی