ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | |||||
3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 |
10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 |
17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 |
24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
وسط یک باغ بودم با پدرم . و بهش گلها را نشان دادم و گفتم بروم گل بچینم ، چقدر گل ! و رفتم و زیر درختان سبز پر بود از گل و چمن و من شروع کردم به چیدن گلهایی که وقتی نگاهشان می کردم مثل کاغذ صاف بود و وقتی فوتشان می کردم سه بعدی می شد و ف کلید انداخت و در را باز کرد و با بوی نان سنگک تازه من را بیدار کرد.
ساعتی که گم شده بود ، پیدا شد . می ترسیدم که هیچ وقت پیدا نشود آنوقت خاطرات ده ساله ام با آن ساعت گم می شد .خودم گم می شدم که کی بودم و به کجا رسیدم .و من به قدردانی از آن دخترک همسایه یک نشان کتاب یهش هدیه دادم و دیشب از خوشحالی پیداشدن ساعتم خوابم نمی برد . مثل همان شب که گمش کرده بودم و خوابم نمی برد و وقتی هم خوابیدم ، پیدا شدنش را خواب دیدم و بعد که نیمه شب به خدا پناه بردم و گله کردم ، دیشب از خدا خجالت کشیدم و می دانم خدا می خواست بهم نشان بدهد زندگیم هنوز که هنوز است زندگی است و می توانم خوشبخت باشم .
ساعتی که گم کردیم ، من و ف . با هم که نه ، دختر نوجوانی که در کوچه ایمان زندگی می کند ، برایم پیدا کرد .و حالا ساعتم را که صفحه مشکی داشت و زمان را به من نشان می داد این بار زمان خوشبختی را بهم نشان داد.
بازگشتم . بازگشت به امیدی که همیشه ته ته قلبم هست.
چهارشنبه می روم ارومیه برای عروسی دختر دایی -گمنشده- ف و اول فروردین باز می گردم . یعنی اگر عمر باقی باشد برمی گردم به ادامه سال جدید . امسال دومین سالی است که تحویلش را کنار قوم شوهر هستم . تجربه ای تازه است ، مثل سال نود و سه که دخترک در درونم بود و حالا که او در درون و وجودم خانه کرده و صدا و لبخند و نگاهش جان تازه ای بخشیده به تمامیتم .
پ ن: فردا تولد پدرعزیزم است .
تولدشان مبارک
دلم برای اردیبهشت و گلهایش تنگ شد
منم
عیدت هم پیشاپیش مبارک
مرسی عزیزم . سال نو شما هم مبارک .
آرام ترین خوابهام اونایی بوده که پدرم کنارم ایستاده بود
الان که بچه دار شد ، بیشتر می فهممش . حتی در مورد سخت گیریهاش