ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | ||||
4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 |
11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 |
18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 |
25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
صبح نمازم را که خواندم، خوابم نبرد. بقیه کتاب فریدون سه پسر داشت را خواندم تا چشمهایم خسته شوند اما نشد و نخوابیدم. نسیم خنکی از لای پنچره می وزید و بالای سرم را نگاه کردم. آسمان آبی بود و ابرهای پراکنده می آمدند و می رفتند. ملافه را رویم کشیدم و فکرها مثل همان ابرها می آمدند و می رفتند. نمی دانم چه شد یاد زلزله افتادم. گفتم همین ملافه را می پیچم دور خودم و دخترک را بغل می زنم و می روم توی حیاط. خنده ام گرفت از آن لحظه ای که با این قیافه و لباس خواب جلوی همسایه ها ظاهر شوم و گذشت و از خواب گذشتم و بیدار شدم و به بقیه کارها رسیدم و بعد از دو سه ساعت فهمیدم گرگان زلزله آمده و با خودم گفتم عجب...
برای تو راه ها و نیم راهها که بیکار می شوم کتاب بنی آدم جناب دولت آبادی را شروع کرده ام.
و از الان به فکر آخر هفته ام.
روزتون پر از رنگهاى قشنگ، پر از خبرهاى خوب، سرشار از انرژى مثبت، یه عالمه لبخند، خیلی افتخار میدید پیش من هم بیاین
96518
سلام.
کتاب خوندنو خیلی دوس دارم ولی تو سحر خوندن رو تجربه نکردم.
هر وقت بی خوابی بزنه کتاب می خونم