آخر تابستان پر از شتاب می گذرد و من و دخترک روزگار می گذرانیم. هر شب بعد از مسواک زدن، باید قصه بخوانم. یعنی در تاریکی از خودم و خودش قصه بگویم. از یکی بود و یکی نبودِ خودمان. از دخترک کوچولویی که با مامان و باباش زندگی می کرد. و هر روز دنبال مسواکش می گشت، غذا نمی خورد، جیغ می زد، از گربه ها می ترسید، ظهرها به سختی می خوابید و اگر دیر می خوابید تا شب بدقلقی می کرد. از دختری که مرتب کردن را یاد گرفته و با هر چیزی که بازی کند زودی آن را جمع می کند و سرجایش می گذارد. به غیر از کتابهایش که همه جا هستند. عاشق مجله هایش است و هر روز که چشم باز می کند یک دور همه آنها را می خواند. دخترک ٢٦ماهه ای که عاشق بیرون رفتن از خانه است و جورابها و کفشهایش را خودش می پوشد. به گوش کوب می گوید بشکون و خودش گردوها را می شکند و پوستش را می کند و می خورد و به من می گوید یواشتر، همسایه ها خوابند.
سلام دوست جانکم. ای جانم سلما خانوم چقدر بزرگ شده خدا حفظش کنه پسرک منم چیزی تا یک سالگی نداره
سلام محبوبه جونم.عزیزدلم ان شالله همیشه شاد و سلامت باشید.