تو اگر دوست داری فاطمه باشی، یا ویرجینیا، من همان مردکم که مست میکرد و عربده میکشید و عارق میزد و دوست داشت زنش، لکاته اثیری، پشتش زا بخاراند، فاطمه مال تو، ویرجینیا مال تو، بخواهی میتوانی روی آب برقصی، مثل کولیها، تا از پا بیافتی، گو اینکه فاطمه مرد توی ویرجینیا و ویرجینیا را توی فاطمه خاک کردند، و من مردهام که دارم جان میکنم، و عجیب پشتم میخارد، شاید از روش مورچههای گوشتخوار قبرستان است، میدانی، از دنیای زندهها، زندگی، زندهمانی، هر چه اسمش باشد، پرت افتادهام، از نفرت اشباع شدهام، گور پدرش، این است که از وبلاگ بدم آمده و سنخیتی هم با آدمهاش ندارم، خیال کنم احمق باشند یا نباشند،
دلم دارد به هم میخورد،
حالا، من، اینجا، آن سوی دریچه، خرابکده بلوار آهنگ، قبرستان و بهشت زهرا، و هر جا، باشم و نباشم، روح تجریدی من است که میگردد، توی کلمات، خرابات حومه شهر، آتشکده نیاسر، کنار ریل راه آهنهای متروک بیابانهای دور دور، لای دنیای جن و آل و نسناسها، توی کوهستانهای خوی، تجریش، سعادتآباد، چهارراه پارکوی، و هر جا، و همیشه میگردد، و درد این است، همین درد است، درد که همین است،
مسئلتان:
اولا: خودت باش! (خوب، اما نه آن که دیروز بودی)
ثانیا: هیچ وقت توی جوی خالی آب جلوی مغازه محمد آقا و هیچ جو و جای دیگر آشغال زمین نریز،
:)
زهی سعادت که امروز نصیب ما شد!