ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | |||||
3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 |
10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 |
17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 |
24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
موسیقی تازه جان تازه بخشیده، اما امروز بیشتر فکر می کردم. می خواهم بنویسم اما فکرها نمی گذارد مثل یک عالم ابر سفید تپل که این روزها آرزوی دیدارشان را دارم در آبی آسمان شهر، می آیند روی نوشتنم می نشینند. اما این موسیقی آرنالدس ایسلندی گرم گرم است، مثل دریاچه های آبگرمش، همانها که پارسال هدی رستمی عکسشان را گذاشته بود، با اینکه از یکی از سردترین نقاط جهان آمده،
هی فکر می کنم و هی خیره می شوم، خیره می شوم به موزیک، انگار درون نتهایش می غلتم ، می چسبم، خیره می شوم به صداها، و سکوت می کنم. حرفهایم بند می آید.
می خواهم فقط بشنوم و هیچ نگویم.
لابد دارم فرار می کنم، فرار می کنم از روی دیگر سکه، از زندگی واقعی، از همه چیزهای ناراحت کننده، مثل شایعه زلزله تهران، مثل آلودگی هوا که امروز واقعا چشمانم را سوزاند، مثل دوریم، مثل دوریت، مثل بیماریش، مثل نبودنش،
مثل سالهای خوشبختی که انگار هنوز هم زنده هستند و فقط یک خیره شدن به صداها کافی است تو را ببرد به گذشته هایی که قابل برگشت نیستند و فقط خیرگی اش مانده است.
این موسیقی سرزمین های قطبی دور فقط زندگی نیست، همه خاطرات است، همه پاییزها، همه برفهایی که بر سرمان باریدند، همه خندیدنهای از ته دل بی بهانه، همه جوانی و انرژی رفته،
و مگر می شود فصل باریدن برف شود و من یادت نیفتم که رفته بودی آدم برفی بسازی؟
مگر می شود...
شده است.
نیستی.
باور کردم.
چقدر خوبه هستی
مرسی