ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | ||
6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 |
13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 |
20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 |
27 | 28 | 29 | 30 |
اولین بار توی آتلیه کنکور دیدمش، موهای یک دست سفید با جذابیتی فراوان، کوله پشتی به دوش می دوید سمت کلاس و ما پشت کنکوریهای هنر، به دنبالش برای کلاس درک تصویر، من از همان اول ِ کلاسهای کنکور گنگ و گیج بودم و همه درسهایش برایم تازه و جذاب بود، سال هشتاد و سه، یعنی چهارده سال پیش.
و من چشم می دوختم به دهانش و خیره می شدم به تصاویری که نشانمان می داد و به صدایش گوش می دادم که چقدر مهربان و خوب بود. و پر از انرژی و امید. گویی نوجوانی بود که به هر سو می دوید. و من خبر نداشتم بهترین استاد دانشگاه یک روز در هفته خودش را با عجله کوله به دوش به ما می رساند تا امید و زندگی بدهد. درک تصویر اسمش بود، می نشستیم به پای صحبتهایش و سیر نمی شدیم انگار.
دیگر ندیدمش،
دانشگاه قبول شدم.
استادم نبودند اما یکروز در دانشگاه دیدمش. می خواستم بروم جلو و بگویم یادتان هست ، تصویرهایم را دیدید و به شعرم گوش دادید و بهم گفتید چقدر فیگوراتیو! و همان یک جمله من را زنده کرد برای ادامه راه.
همانطور مثل قبل بود، شاد و پرانرژی.
و امروز که دوباره همه این خاطرات را مرور کردم و عکسهایش را در اینستاگرام را می دیدم بغضم گرفته بود.
مرگش باورم نمی شود،
چرا که همچون زندگی پایان ناپذیر بود،