ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | |||||
3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 |
10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 |
17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 |
24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
می ترسم، نه نمی ترسم. اما باز هم می ترسم. صدای باران بلندتر که می شود حواسم پرت می شود. دلم برایت تنگ شده. پیدایت نیست. از برگهای ریخته پاییزیت عکس نگذاشتی. بیخبرم نگذار. از باران بگذار. از جورابهای فشنگت. از کتابهایت. از نوشته هایت. چقدر دورم از نوشته هایت. کاش وبلاگ داشتی.
نکند دیگر هیچ وقت نبینمت؟ مگر قرار است تو باشی و من ببینمت؟ چه دردناک است دوری بی انتها!!!!
اجازه خانم؟!
دلمون برای شما تاسیان شده بود.به قول شاملو.تنور دلتون گرم
چراغ وبلاگ تون روشن
عزیزم منو می بری به خاطراتم