ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | |||||
3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 |
10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 |
17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 |
24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
امروز هفدهمین روز آذ ر، دارد برف می بارد . از صبح که نفس به بیداری کشیدم کیپ تا کیپ ابرها کل آسمان را پرده کشیده اند رو به رخ آفتاب . نور پیدا نیست. می بارد. حالا برف می بارد. دارم به صدای محبوبم احسان عبدی پور که قصه گوی محبوبم است گوش می دهم. می گوید قصه هایتان را تعریف کنید و به همه حالی می کند که قصه چیست ؟ قبلش قسمتی که با مجتبی شکوری حرف زده را گوش دادم که هر دو چقدر قشنگ داستان تعریف می کنند.
فردا زنی به نام مه پاره در دل برف و سرما دختری را بدنیا می آورد . شاید برف می باریده مثل امروز. می خندد و می گوید همه من را معصوم رضا صدا می کردند. چون بعد از او پسرها یکی یکی بدنیا آمدند. غلامرضا، حمیدرضا، امیررضا، و کارش بازی با پسرها بوده. قصه زندگی اش پر از ماجرا و بالا و پایین است.
من نشسته ام بعد از مدتها پشت لب تاب و می نویسم و ترسم از نوشتن دارد می ریزد. از وقتی دندانم خوب شده دیگر هیچ چیزی نمی توانم بنویسم. وقتی دندانم را دکتر کشید تمام کلمات و خلاقیتم را با انبرش از من بیرون کشید. عجب دردی. دیگر درد ندارم و نوشتنی نیست.