بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

فسرده

توی آینه خانه نانا خودم را نگاه کردم. چشمهایم قرمز بود و دماغم گنده شده بود. قبل از کلاس دوبار بود صدایت را گوش داده بودم و دفعه اول خودم را نگه داشته بودم اما دفعه دوم که گوش دادم شروع کردم به عر زدن. دیده بودم آدمها موقع رانندگی گریه می کنند. اما باورم نمی شد. خودم داشتم زار می زدم. بعد از مدتها گریه ام گرفته بود. اشکم بند نمی آمد. جواب آزمایشها را به مامان نانا نشان دادم. گفت چیزی نیست. این ماه دچار فشار عصبی شدی؟ خندیدم و گفتم نیم دانم. توی ماشین بالاخره به زور دستمال کاغذی پیدا کردم و مف دماغم را پاک کردم تا مژه های خیسم را کسی نبیند. 

توی آینه زل زدم. این من بودم؟ پر از حرفهایی که شنیده بودم و همه را درباره خودم می دانستم. عاشق بیمار روانی منحرف متحجر عقب افتاده ....

نانا که مشغول بازی شد من سکوت کرده بودم و می رفتم توی صدای تو و در فکر و بعد آه از نهادم بلند می شد. غصه ام می شد. بعد دوباره یک جمله به نانا می گفتم و او جوابم را می داد. امروز نانا روی دنده حرف زدن بود. نانای کم حرف من امروز که من غم داشتم دلس می خواست با من حرف بزند انگار از پشت ماسک از روی چشمهایم فهمیده بود که توی دلم غوغاست و الکی می خندم. الکی تعجب می کنم. الکی ازش تعریف می کنم. درباره درختها و جنگل و درباره مردی که درختها را یکی یکی قطع کرد. دلم می خواست موقع تعریف کردن زار بزنم. اما نانا بهم زل می زد و نمی گذاشت. قبل از آن رفتیم دم پنجره و درختی که آن طرف خیابان شکوفه صورتی زده بود را بهش نشان دادم چقدر ذوق کرد. چقدر خودم ذوق کردم. چقدر یکهو دلم برای بهار رفت. 

تا آخر کلاس خودم را بزور کشاندم. عدس سبزه نانا را هم گذاشتیم برای عید نوروز و سفره هفت سینش. اما بعد دوباره در ماشین دلم غصه دار بود. 

الان هم در تاریکی روی تخت دراز کشیده ام، و از افسردگی نمی دانم به کجا زل بزنم.

دیگر اهمیتی ندارد. دیگر اهمیتی ندارم. بالاخره که چی؟ روزی باید تمام می شد!  امروز هم همین روز بود.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد