بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

آخ همه جا کربلا

عید سال هشتاد و پنج بود. با ماشین راه افتادیم سمت مرز مهران. با دایی بزرگم و مادربزرگم . آن وقت مادربزرگم حالش خوب بود. عموی نازنینم زنده بود و دنیا رنگ دیگری داشت. اینها را که دارم می نویسم اشک از چشمانم سرازیر شده. تازه دانشجوی هنر شده بودم. اما هنوز دلم کریلا را دوست داشت. مثل حالا با اینکه آدم خوبی نیستم دیگر اما دلم می خواهد بروم کربلا باز هم. رسیدیم لب مرز. ماشینها را گذاشتیم و سوار ماشین عراقی ها شدیم. جاده ها خراب و همه جا خاکی ، همانطور که هنوز هست. رسیدیم به کربلا، بعد از چند روز عموهایم هم آمدند. خاله هایم آمدند. اتوبوسی از فامیل  رسیدند. سفره انداختیم از این سر بین الحرمین تا آن سرش. سال تحویل بین الحرمین بودیم. قرارهایمان بین الحرمین بود. می رفتیم راه می رفتیم و کیف می کردیم. بزرگ شده بودیم و بلد بودیم گم نشویم. اما با آن دو گنبد طلایی مگر کسی گم می شد؟ جلوی یکی از درها مجید مجیدی را هم دیدیم و عکس انداختیم. حالا که دارم همه جا کربلا همه جا نینوا را گوش می دهم و دلم گرفته است. مامانم از کربلا زنگ زد که رسیدند و حالا هتل گرفته اند و می خواهد دوش بگیرد. آخ مامانم. مامان قشنگم دلم برایت تنگ شده. اربعین شد آن عید. اولین بار بود این همه جمعیت را می دیدم در خیابان که غمه می زدند. آن روز اصلا به حرک نشد برویم از بس شلوغ بود. آن روز از پنجره هتل ایستاده بودم به تماشا. مردمی که از سرسرگشتگی هروله کنان به سمت حرم می رفتند و حسین می گفتند. آن زمان هنوز رسم نبود پیاده روی . اگرم بود فقط بین خود عراقی ها بود. اما روزهای بسیار شلوغی بود چیزی که به خاطرم مانده. و حالا فقط یک چیز می خواهم ، یک آرزو. سلامتی کاملت.


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد