بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

زمستان سرد آنجا ،پائیز دلچسب ما

هر وقت می خواهم برسم به مرحله غر زدن این پیام را می خوانم. این پیام را در جایی که هستم فرستاده اند. مهم نیست من آنجا چکار می کنم و چه اما این حرف قلب من را سوزاند.اینجا بلوچستان است. و ما آدمها چقدر بیخودیم و چقدر خودخواه.


از ما موتور خواست. کلاس هشتم است و از روستایی با دوسه‌کیلومتر فاصله از مدرسه.  گفت  با پای پیاده می‌آییم و برمی‌گردیم، گفت سه‌نفریم. عکس "موترش" را فرستاد. گفت خیلی وقته چشمش را گرفته. چهارپنج میلیونه. گفتم فکر نمی‌کنم شورا قبول کنه. پرسید شورا چیه؟ گفتم برایش.

گفتم چرا با کسی نمی‌آیید؟ گفت همه چهار صبح پیش از نماز صبح، با "موترها" می‌زنند بیرون برای مرز.

گفت زمستان‌ها خیلی سخته. خیلی سرده.

ما توی راه، گاهی نمی‌تونیم راه بریم تو بیابون. تا سه بار، وایمیستیم، آتیش روشن می‌کنیم، گرم می‌شیم، خاموش می‌کنیم دوباره راه می‌افتیم. 

فکر کنید بیابان‌ها و راه‌های دور و بر مدرسه‌ها، صبح‌های تاریک. زمستان، پلان، ردِّ شعله‌های پراکنده آتش بر باد، دست‌های کوچک زبر سرخ، خیال‌های یخ‌زده نشسته  بر "موتر". 


هی به این لحظات فکر می کنم و از سرما تا مغز استخوانم فرو می رود. بعد می گویم خدا بزرگ است مگر نه؟

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد