ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | |||||
3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 |
10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 |
17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 |
24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
من بد کردم، اما وقتی مینویسی احساس عجز و ناتوانی میکنی و نفر دیگری دارد این کارها را باهات میکند مثل حالتی است که تو با من میکنی و اینطوری است جهان بهم پیوسته است.
دیروز روی عرشه کشتی که داشتیم روی دریای سیاه جلو می رفتیم و از سرما بند بند بدنم یخ زده بود، گریه ام گرفته بود و اشکهای شورم پرت میشد سمت دریا. آنجا وسط بودن و نبودن بین خشکی های بی انتهای شهری غریب که کشتیها تند تند ازش رها میشدند و به سمت جاهای ناشناخته در حرکت بودند، من جایی بین زمین و آسمان رها بودم. نمی دانستم این ها که میبینم واقعیت دارد! به صدای موج دریا، بوق کشتی و مرغان دریایی که هر جا را نگاه می کردم بودند و دلم فشرده میشد.
وسط این همه شادی و خوشبختی دلم می خواست، تو که از دستم ناراحت بودی و هیچ جور نمی خواستی ببخشی ، ذره ای از این شادی را توی دلت جا بدهم.
من هم احساس عجز و ناتوانی کردم.
این پیوستگی دنیا و آدمهایی که بهم مربوطند ادامه دارد.
این زنجیره درد و ناخوشی ، شادی و خوشبختی بهم پیوسته است. دلم می خواست دستم را دراز کنم و تو را از دور بگیرم توی بغلم ، اما تو بقول خودت زمینگیر در تهران و من در استانبول وسط آبهای جهان، خشمگینانه نمیخواهی ببخشی.
در تابستان هم احساس ناتوانی کردم و حالا در انتهای مهر...