بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

روزمرگی دیوانه وار حبس کننده است

دارم از خواب می میرم. امشب هم یک ساعت در ترافیک بودم تا برسم خانه شد هفت و نیم. تا بیایم بخوابم هزار تا کار انجام دادم. کارهای کلاس فردا، هماهنگی بین کارهای فردا، کلاسهای فردا، وسایلش، تحلیل کلاسهای امروز، پیام دادن به این و آن برای کلاسها. پرسیدن حال چند تا مریض، دوش گرفتن. تمام کردن کار کلاسهای امروز. چشمانم دارد می سوزد از خواب. دارم به پادکست تراژدی درباره مرتضی کیوان گوش می دهم.  من هیچی درباره این آدم نمی دانستم. خیلی جالب است. 


دعا می کنم حالت خوب باشد. جیبهایت پر از پول، و همانطور دوست داشتنی برای دوستانت بمانی. من از دید تو کمرنگ شدم و دیگر نه دوستم، نه رفیقم، نه همدلم، نه همدرد و نه حتی طرفدار. من به روزمرگی ها و عادتها و ندیدنها پیوستم.

اما وقتی سرگرم کارهایم هستم دیگران یادم می کنند، و این عجیب و گاهی دوست داشتنی است. 

به یاد کسانی می روم که دیگر خیلی وقت است بهشان فکر نمی کنم. من فقط با نوشتن می توانم حال خودم را خوب کنم. 

با اینکه خوابم می آید اما باید چند کلمه شده قبل از خواب بنویسم. 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد