بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

هفتم آبان

نمی دانم هر چه هم بخواهم کتاب کافکا در کرانه را گوش بدهم تا برای جلسه کتابخوانی فردا حرفی برای گفتن داشته باشم، اما آمدم روی اپیزودی که درباره موزه معصومیت گفته بودی، دوباره و دوباره دارم گوش می دهم. 

دارم می روم بهشت زهرا، تولد عموی مرحومم است. من برای این همه فامیل که در این روزها مردند نرفتم بهشت زهرا. مادربزرگ سین، بابای سمیه، دایی بابای فخرالسادات، حوصله شلوغی نداشتم. دلم نمی خواست بعد از این همه مدت فامیلها  را در حال گریه و زاری برای عزیزانشان ببینم. 

الان هم خیلی شلوغ است و نرسیده به بهشت زهرا ترافیک شدیدی است. مرده ها زیادند و مردم همه دلشکسته و غصه دارند. چه روزهایی، چه روزگارانی بر ما می گذرد. 

چقدر گل خریدن  از بچه های لب جاده هم غم دارد چه برسد راه خود قبرستان. دخترکوچولوهایی که صورتشان از آفتاب سوخته و تا چند وقت دیگر از سرما دستانشان جان نخواهد داشت که گلی در دست بگیرند. 

دیشب آنقدر داد و بیداد کرده بودم بر سر زندگیم که فکر نمی کردم دلم بخواهد که مردخانه بغلم کند یا بخواهد باهام بخوابد. اما بدن مثل غذا دنبال چیزی می گردد. چیزی که آرامش کند. حالا مخدر نباشد ، می تواند همخوابگی باشد. آغوش مرد، تنم را نرم می کند و خشونتم را کمتر و صبرم را بیشتر می کند. این چیزی انکارناپذیر است. 

حتی ادامه اش در صبح کاملش کرد. 


نظرات 1 + ارسال نظر
Baran جمعه 7 آبان‌ماه سال 1400 ساعت 12:30

اجازه خانم؟!

جان به شما

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد