بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

جلوی آمدنش را بگیر

تقریبا هر روز بهش زنگ زده ام حال مامانش را پرسیده ام. احساس می کنم یک طرف این نیروی عظیم، این صبر و این قوت قلب و امیدواری، سمت دیگری دارد که نمی گذارد بشکند و حداقل شاید در تنهاییش دارد گریه می کند و ما هیچ کدام حال ن را نمی فهمیم. جلوی مادرش اصلا اصلا ضعف نشان نمی دهد. خیلی با صبر حرف می زند و همه چیز را تقریبا واضح توضیح می دهد مثلا امروز منتظر بود تا پرستار بیاید و سرم بزند. آب بدنش یکسره از آن سوراخ در حال خارج شدن است و حال تهوع قطع نمی شود، وقتی دارم قطع می کنم می گوید التماس دعا یعنی اوضاع باید بهتر از اینها باشد و او لازم دارد که قویتر شود. می ترسم . می خواهم بنشینم و در کنارش یا در آغوشش بگیرم و گریه کنم. لحظات سختی است. از دست دادن مادر بدترین اتفاق عمر یک نفر می تواند باشد. می دانم. و او این را نمی خواهد. هنوز خیلی خیلی زود است. 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد