ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | ||
6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 |
13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 |
20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 |
27 | 28 | 29 | 30 |
تقریبا هر روز بهش زنگ زده ام حال مامانش را پرسیده ام. احساس می کنم یک طرف این نیروی عظیم، این صبر و این قوت قلب و امیدواری، سمت دیگری دارد که نمی گذارد بشکند و حداقل شاید در تنهاییش دارد گریه می کند و ما هیچ کدام حال ن را نمی فهمیم. جلوی مادرش اصلا اصلا ضعف نشان نمی دهد. خیلی با صبر حرف می زند و همه چیز را تقریبا واضح توضیح می دهد مثلا امروز منتظر بود تا پرستار بیاید و سرم بزند. آب بدنش یکسره از آن سوراخ در حال خارج شدن است و حال تهوع قطع نمی شود، وقتی دارم قطع می کنم می گوید التماس دعا یعنی اوضاع باید بهتر از اینها باشد و او لازم دارد که قویتر شود. می ترسم . می خواهم بنشینم و در کنارش یا در آغوشش بگیرم و گریه کنم. لحظات سختی است. از دست دادن مادر بدترین اتفاق عمر یک نفر می تواند باشد. می دانم. و او این را نمی خواهد. هنوز خیلی خیلی زود است.