ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | ||
6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 |
13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 |
20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 |
27 | 28 | 29 | 30 |
کاش خوابهایم ادامه داشت، و هرگز از خواب بیست و دو سالگیم بیدار نمی شدم. وقتی اعتراف کردم که رشته ام را دوست ندارم ، دلم می خواست هنر بخوانم، بهم شجاعت داد و گفت برو به بابا بگو که رشته ات را دوست نداری وهمین حالا می خواهی رهایش کنی. این قدم اول را بردار و بعد برو دنبال چیزی که دوست داری .ازش یاد گرفتم باید روی علاقه ام پافشاری کنم. روی چیزی که می تواند حالم را تغییر دهد. می تواند خواب بیست و دو سالگیم را رنگی تر کند.ریاضی را رها کردم. دقیقا زمستان هشتاد و سه ، من دانشجوی انصرافی دانشگاه آزاد تهران مرکز میدان فلسطین بودم و همه امضاهایی که مربوط به ترک تحصیل بود را از اداره مرکزی شعبه خیابان نصرت گرفته بودم. و بعد خوابم ادامه داشت. کلاس کنکور رفتم و همه تلاشم را کردم . خودم کار کردم و پول کلاس کنکور را دادم. نگذاشتم کسی بیدارم کند. در یک روز سرد زمستانی استاد جعفری نازنینم را دیدم و شعرهایم را برایش خواندم و او بهم گفت آوانگارد. حالا که به آن جاودانگی لحظات سرد آتلیه کنکور فکر می کنم ، می بینم چقدر خوشبخت بودم که هفته ای یکبار استاد جعفری را می دیدم و نمی دانستم چه گوهری دارد برایم حرف می زند. این را وقتی درک کردم که کتاب پرستو رجایی را درباره زندگیش خواندم ، بعدترها وقتی شعرهایش را خواندم ، شیرینیش به جانم نشست. رویای خواندن بخشی از هنر هر شب در زندگیم آنقدر تکرار شد که حتی آغوش گرم و لبهایش را طلب نکردم. او تمام تلاشش را کرد و برایم انتخاب رشته کرد و من را سپرد به دانشکده و ماموریتش را انجام داد و رفت. اما وقتی نمایشنامه نویس فرانسوی ویسنییک را دیدیم و کیف کردیم، وقتی چرمشیر را دیدیم و کیف کردیم و تو ازش پرسیدی چطور می شود ،یک نویسنده ،جهانی شود؟ من محو کلمه هایی بودم که از دهان تو خارج می شد و به حرفهای چرمشیر گوش نمی دادم. آن روزهای آخر خوابم بود لابد. تو از خوابهایم پریدی بیرون. تو ، من را سپردی به لحظات شگفت انگیز مورد علاقه ام، به کتابهای رنگارنگ تاریخ هنر، اسطوره شناسی و نمایشنامه ها و کتابخانه ی پر نور دانشکده لعنتی و خودت از رویایم رفتی. من ماندم و خوابهایی که کاش هنوز ادامه داشت. من از آدمها و کلمه ها بت می سازم. آنها را اسطوره می کنم و تا ابد به تماشایشان می ایستم. هنوز که هنوز است و حالا که چهل ساله شدم و از برزخ دیگر از تابستان چهل سالگی بیرون زده ام ، باز در خوابهایم سیر می کنم. من بزرگ شده ام، من دیگر آن بیست و دو ساله پر شر و شور نیستم که جلوی همه برای ساده ترین خواسته هایش بایستد. حالا جلوی خودش می ایستد. جلوی خودش که می رود لبه پرتگاه و از بلندترین طبقه خوابهایش ، می خواهد خودش را پرت کند. رویای چهل سالگی، رویای نویسنده شدن و خوانده شدن ،بود و هست. گاهی خوانده می شوم اما تا نویسندگی هزار تا خواب فاصله دارم. که شاید بزودی و شاید هم هیچ وقت تحقق نیابد. دخترک بیست و دو ساله در خطوط طرحها و نقشهایش گم شد و مانند زن پایان نامه اش با نخ های رنگی در گالری دانشکده ایستاده و هنوز دامنش سبز است و انگشتان دستش جوهری است و پرنده ها در آن لانه می گذارند و خواب جوجه های تازه می بینند. عشق بیست و دو سالگی هنوز از بین نرفته، در شکلهای مختلف جاری است. گاهی دلتنگی دارد، گاهی شادی محض است و زمانی سرگشتگی و گمگشتگی است تا بی نهایت. دوست داشتم ، عشق هایم ادامه پیدا کند، دوست داشتم ، عشقم را طوری پراکنده کنم در جهان که همه در دلم جا شوند. خیلی سخت است. گاهی توانستم و گاهی هم نتوانستم و دلم گنجایش نداشت.
گاهی در خوابهای هم پرسه می زنیم و رویای همدیگر می شویم. ولی در این دنیای بی رحم ، ماندن در رویا، کار سختی است که هر کس نمی تواند.
حالا اگر با عشق خوابم برد ،من را از خواب عشق بیدار نکنید لطفا.بگذارید در این رویا تا ابد بمانم.