بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

بخت بی پایان

در زندگی من چیزی تمام نمی شود، کج فهمی و نفهمی مرد خانه. ما هیچ وقت نمی فهمیم چه می گوییم . او حرف خودش را می زند . من حرف خودم را .بعد من عصبانی می شوم. داد می کشم. وقتی بخواهد لج من را در بیاورد گوش نمی کند. به کارهای حرص دربیار خودش ادامه می دهد. در روز هزاران بار اذیتم می کند اگر چیزی بفهمد و از کارهایم سر در بیاورد. باران بگیرد نگران دزدگیر ماشین است. اگر آفتاب باشد چیز دیگری برای نگرانی و آزار من دارد. قرار ندارد. می خواهد همیشه طوری خودش را نگران نشان دهد. برای این ، برای آن. نگرانی بی خود و بی جهت. دلم خیلی می خواهد سر بگذارم به بیابان اما نشسته ام کنار دستش که به طرز احمقانه ای رانندگی می کند  و داریم میرویم خانه مامانش که پلکهایش را عمل کرده تا زیباتر شده باشد. دلش خوش است به این کارها ، استادی که کلی کتاب خوانده هم باید به خودش برسد. نباید قضاوتش کنم . شاید من هم پیر شدم همینطور دلم خواست گونه بگذارم و پلکهای را بکشم بالا . چرا باید از عمل زیباییش حرصم بگیرد. چرا باید فکر کنم چقدر احمق است و چشمش به کارهای دیگران است. و فقط ادای روشنفکران را در می آورد. 

شیشه های ماشین بخار کرده ، باران کمی می بارد. مثل دیروز رعد  و برقی در کار نیست. ابرها مثل شالگردنی سفید و خوشگل پیچیده اند دور گردن کوه ها.


نظرات 1 + ارسال نظر
امیر حسام شنبه 15 آبان‌ماه سال 1400 ساعت 10:22 https://bimoghadame.blogsky.com/

سلام؛ حرف هایتان را خواندم.
اگر مایل بودید با هم در مورد نگرانی هایتان و انتظاراتتان حرف بزنید.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد