بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

خودخواهی

گریه ام می گیرد. سردم است. دلم دستهایش را نمی خواست. بوی دهانش را نمی خواست. بوی تنش را نمی خواست. دلم بوی ماندگی نمی خواست. دلم این سرما را نمی خواست. دلم بوی خوب و تن تمیز و بدون بو می خواهد.

چطور بعد  از ده سال این را بهش بفهمانم؟ چطور بگویم تمیز باش. دلم می خواهد بمیرم.

دلم خیلی تنگ شده. آنقدر دلتنگم که دلم میخواهد باهات حرف بزنم. بهت پیام بدهم و تو همچنان باهام نخواهی حرفی بزنی. انگار که اصلا من را نمی شناسی. دلم می خواهد بهم پیام می دادی دلم برایت تنگ شده. دلم می خواهد که خوشحال باشم از اینکه ته دلم تو را دوست دارم. اما خوشحال نیستم. دلم گرفته است. داری کتاب می خوانی. می نویسی. می خوابی. شعر می خوانی. می خندی. خوب باش.

من بالاخره دردهایم را طوری مثل همیشه با آمدن روز فراموش می کنم انگار از اول چیزی نبوده. بغض دارم. و از گوشه چشم چپم اشک می ریزد. در تاریکی می خواهم زار بزنم. 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد