بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

عروسی رفیق قدیمی چه می چسبد

نمی دانم چرا در شادترین لحظات ، گریه ام می گیرد.

وقتی پدرت آمد توی سالن تا روبه روی هم ، دست در دست هم برقصید، اشک توی چشمانم جمع شد. خاطرات این چند سال مثل برق و باد گذشت. وقتی قدمهای پدرت را می دیدی خط لبخندت طوری زیبا بود که دستمال کاغذی بدست نمی دانستم دست بزنم یا اشکهایم را پاک کنم. چقدر زیبا بودی. چه لحظات جادویی قشنگی بود. قلبم از هیجان می خواست بایستد. چطور می شود همه زندگی آدمی به کناری رود و آنِ امشب طور دیگری جلوه کند؟ زیبا رویم تا چشمانت را دیدم بهت فوت کردم تا ابد خوشبخت بمانی. مثل قلبت که چون دانه های برف نرم و سفید و پاک است، در این راه جدیدت همینطور قشنگ قدم برداری و جلو بروی و عاشقانه برقصی و شاد باشی. اشکهایم را پاک کردم ، وقتی گردنت را برای پدرت با ناز می چرخاندی. به لبخند مادرت که قطع نمی شد فوت کردم که چنان مست بود از دیدنت.به همه تان ماشالله می گفتم که دامن سفید امشبت از چشم حسودان دور بماند. گلهای سر شانه ت ، مرواریدهای توی موهای طلاییت، لبخند براقت شیرین و جذاب و قشنگ بود. چه راه طولانی بود تا امشب. چقدر با دخترک روزشماری کردیم و دلمان قنج رفت برای صدای مخملیت که می گفتی چقدر خوب شد آمدی. و آغوشت

اندک جایی برای زیستن، برای عشق ورزیدن، برای تکثر مهربانی. 


شادیت ادامه دار، دانه برفم، لحظه های رنگیت مستدام، 

بیست آبان

۱۴۰۰

تهران بارانی


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد