ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | ||
6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 |
13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 |
20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 |
27 | 28 | 29 | 30 |
حرفهای دیشب تاثیرکرده بود لابد. چیزی بین ما تغییر کرده بود حتما. مردخانه چنان من را می بوسید انگار هزاران سال است کسی را نبوسیده، شاید هم دو هفته ای که من نبودم و پریود بودم و همه چیز درهم و برهم شده بود ، او را کلافه کرده بود. نمی دانم. شاید وقتی بوی تن من را می شنود اینطور موهایم را سفت دور انگشتانش می پیچاند، و بعد تنگ در آغوشم می گیرد و هر چه بخواهم تقلاکنم نمی توانم از دستانش رها شوم. امشب هیچ بویی نمی آمد.،همه چیز سرجایش بود. ما تلاش کردیم که هر دو در لحظه باشیم و آه بکشیم و لذت را درک کنیم. همین چند لحظه بی صدا بودیم. بدون حرف و بدون کلامی ادامه دادیم. در سکوت و تاریکی شب. تنها لحظه ای که هر دو راضی بودیم . بعد از آن همه داد و فریاد سر پیدا کردن آدرس، یا شلختگی ها و نابسامانی ها بالاخره نظم برگشت. و هر دو برای مدت کوتاهی به تعادل رسیدیم.
قهوه صبح بیدارم نگه داشته، دلم می خواهد بخوابم و بیدار نشوم. حداقل دیر بیدار شوم. فردا جمعه تنها روز تعطیل من است انگار.
اما حالا تنهایم. مثل تو. و ازت بی خبرم.