ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | ||||
4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 |
11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 |
18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 |
25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
به خاطر روز کتابخوانی، می روم سراغ یکی از معرفی های کتابت، فردا کلاس ساعت نه تا یازده خانه ه کنسل شد برای همین ساعت نه صبح کوک کردم که با دخترک برویم سرکلاسش آن زمان و کمی بیشتر از روزهای دیگر بخوابم. تا ص پنجاه کتاب «من منچستریونایند را دوست دارم » و تا اینجا قصه هزاران آدم است مثل زنجیره هایی محکم بهم وصل هستند. بیشتر یاد سریال خاتون افتادم، چون شخصیت هایی که از سال هشتاد و دو شروع کرد به پردازش حالا رسیده اند به جنگ جهانی دوم،
صبح هم کمی از کتاب موهبت کامل نبودن را توی گوشیم خواندم چون از طاقچه خریده ام.
امروز یک کلاس جدید در ولنجک رفتم که بسیار عجیب بود. حتی عجیبتر از خانه ما، خانه ای قدیمی که یک شاسی بلند در حیاطش پارک بود و منم چون جای پارکی بعد از چراغ قرمز خیابان ولنجک پیدا نکردم، به مادر بچه زنگ زدم که جای پارک پیدا نکرده ام. زن آمده بود توی حیاط و ریموت را از ماشین درآورده و در پارکینگ که خیلی قدیمی بود ، را با ریموت باز کرد. زن با اشاره دست بهم فهماند که ماشین را بپیچانم سمت باغچه که پشت ماشین سفید نباشم. پیاده شدم و بعد از کلی حال و احوال، جعبه لگو را برداشتم و با دختر کوچولو که تا دم در آمده بود سللم و احوالپرسی کردم. در کشویی قدیمی بود. بوتهایم را آنجا در آوردم و بعد همه جا دیگر فرش شده بود. مثل یک جایی متروک که فرش شده و سرسره داشت، وایتبرد داشت و شاید یک حسینیه کوچک بود اما جا کفشی بلندی آن طرفتر پر از کفش های مردانه بود . دخترک و مادرش جلوتر رفتند و من دوطبقه روی پله هایی که فرش شده بود بالا رفتم. بعد دخترک با پاشنه کش کفش در را باز کرد. سمت چپ مبل نبود. چیزهایی مثل تخت بود و بالش ، و تلویزیون روی شبکه پویا روشن بود. و من پرسیدم کجا ؟ مادر یک پیراهن بافت طوسی رنگ که روی تنش نشسته بود و موهای قهوه ای رنگ شده و رژ زده، اتاق بچه اش را نشان داد. نیم نگاهی به اناق انداختم و چشمم به زنی خورد که در آشپزخانه داشت کار می کرد. بچه ای چهار دست و پا جلوی در اتاق بچه دختر بهم نگاه کرد. باهاش خوش و بش کردم. و بعد رفتیم توی اتاق با کتاب های فیزیک پایه و میز و صندلی چرخ دار و تخت سفید بزرگ و اسباب های بچه گانه و دفترهای نقاشی . کلاسم را شروع کردم. دختربچه کمی لگو داشت. شروع کرد به حرف زدن و یواش یواش چیزهایی از خانواده را ریخت روی دایره. اسم برادرهایش اگر واقعا این همه برادر دارد که یکی اش هم نام تو بود که دلم یکهو لرزید. چرا همیشه نام تو شنیده می شود؟ بعد دوباره از کلاسهای آنلاین خودش و برادر هفت ساله و بزرگترهایش حرف زد. بعد وسط های کلاس آن خانمی که در آشپزخانه کار می کرد برایمان کیک نسکافه ای و چای آورد. من که گرسنه بودم همه اش را خوردم. بعد مامان بچه یکهو آمد توی اتاق که چشمم خورد یه تتوی گل رز کنار استخوان مچ پایش. خانه مال خانواده مذهبی هاست از حرفهای دختر، از عکسهای روی میز و عکس توی راهرو و پله ها و آیه هایی که به میز تحریر بود فهمیدم. دلم نمی خواهد که فکر کنم اینها کاره ای از مملکت هستند . آن وقت حالم بد می شود.خود مامان دختر بچه گفت لگوهای بچه هایش قم خانه مامانش است.
با بدبختی ماشینم را از توی حیاط بیرون آوردم چون یک ماشین جلوی خانه روبه رویی گذاشته بود و کوچه بن بست تقریبا بند آمده بود.دنده عقب نیمچه کوچه را آمدم و بعد از چراغ سبز رد شدم و رفتم توی سایان و یاد تو کردم و رسیدم پیش لالا و نانا و تا پنج هم با آنها خوش گذشت. اما دخترک امشب حسابی بهانه گرفت و بینودی گریه کرد حتی داد زد که از فلانی متنفرم. کاش چیزی به دخترک نمی گفت و این همه این بچه را عذاب نمی داد.بهش حق می دهم . به نظرم با حرفهای تحقیرکننده و عذاب آورش دخترم را آزار می دهد . شاید ناخواسته اما به نظرم باید تمامش کند.