ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | |||||
3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 |
10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 |
17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 |
24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
کلاسهایمان تمام شده. کلاسهای مدرسه و یوگای دخترک. دارد ناهار می خورد. و کارتون می بیند و با من چانه می زند سر انجام دادن مشقهایش. من دوباره بعد از تمام شدن کلاسهایم هدفونم را گذاشتم و شروع کردم به گوش دادم و آنجاش که ما کسی را جز خودمان نداریم بوکوفسکی را گفتی ، ضربان قلبم تند شد. بعد باز گوش دادم و گوش دادم. در تمام این مدت عدس پلو را پختم. لباسهای خشک شده را جمع کردم و به دخترک در نوشتن کمک کردم. خانه کمی تمیزتر از قبلترها شده و من راضیم. کاش هر هفته مرد خانه همه جا را گردگیری می کرد. درست است که روی مخم حسابی پاتیناژ رفت و کلی با هم سر تمیز بودن و نبودن بحث کردیم اما حالا خوشحالم. با اینکه به آشپزخانه کار نداشت و پنجره های اتاقها را دست نزد اما باز هم پذیرایی دیشب جلوی مامان و بابا برق می زد و من نفس راحتی کشیدم.
میزناهاخوری هم مرتب شد و دیگر چیزی اضافه رویش نیست. نه کتابها و نه لب تاپ و نه کاغذ و مداد شمعیی. دخترک برداشته بود با قیچی تمام مداد شمعی ها خرد کرده بود و ریخته بود زیر میز.
فردا باید تا پاسداران و ازگل بروم تا دو تا از دوستان که اصرار زیادی برای کلاس داشتند را راضی کنم و ببینم بچه هایشان در کلاس چطورند.
و دارم متنی می نویسم درباره جوانی و بفرستم برای ناداستان. می دانم تلاشهایم بیهوده است اما این ها را مثل مشق شب می نویسم تا بالاخره اتفاقی بیفتد. آن شب در دورهمی با معلمها و بچه ها گفتم دلم می خواهد نوشته هایم چاپ شود و دارم همه تلاشم را می کنم. معلم ادبیاتم داشت به دقت گوش می داد و تحسینم می کرد.
کتاب موهبت کامل نبودن را می خوانم و به کتاب زندگی پیش رو رومن گاری گوش می دهم با صدای آزاده صمدی و بعد یادم افتاد که این کتاب را قبلا گوش داده بودم .
من میتونم بدونم که چی آموزش میدی؟
از نوشته هات فکر میکنم لگو.
اوهوم اوهوم